خبرگزاري ميراث آريا(chtn)،براي آشنائي بيشتر مخاطبان با رئيس جديد قوه قضائيه اقدام به انتشار زندگي نامه خودنوشت وي مي کند:

اينجانب صادق لاريجاني (آملي) در سال 1339 هجري شمسي در نجف اشرف ديده به جهان گشودم. پدرم مرحوم آيت الله العظمي حاج ميرزا هاشم آملي «قدس سره» از اعاظم فقهاء و مراجع نجف اشرف و قم بوده‌اند که شاگردان بسياري در اين دو شهر بزرگ علم و تقوا پرورانده‌اند. مادرم صبيّه مرحوم آيت الله العظمي حاج سيّد محسن اشرفي «قدس سره» است که ايشان از بزرگان شهر اشرف (بهشهر) بود و در آن شهر سمت رياست و مرجعيت داشت و از شاگردان مبرّز مرحوم آخوند خراساني «قدس سره» محسوب مي‌شد که به علت انزوا طلبي، نام چنداني از خود باقي نگذاشته است.

قريب يکسال و اندي داشتم که مرحوم والد از نجف اشرف به شهر قم نقل مکان نمودند و بساط تدريس در اين شهر گشودند.

تحصيلات اوليه: از سال 1345 تا 1356 در مراحل دبستان و دبيرستان به دروس جديد اشتغال داشته‌ام و بحمدالله در همة اين سطوح، درس‌ها را با موفقيّت تمام به پايان برده‌ام و کمتر اتفاق مي‌افتاد که رتبة اوّل را حائز نباشم.

نيک به خاطر دارم که از سال اوّل دبيرستان مسير تحقيقم از درس‌هاي معمولي دبيرستان، بسيار فراتر رفت و کتاب‌هاي متعدّد دانشگاهي در رشتة رياضي را خود بدون کمک استاد فراگرفتم. مثل:Precalculus نوشتة Serge lang و دو مجلّد Calculus نوشتة Tom. Apostol و Mathematical Analysis نوشتة Rudin و Measure Theor نوشته Monro و همه اين‌ها قبل از وارد شدن به سال چهارم دبيرستان بود.

و با فراهم آمدن بورس تحصيلي از دانشگاه صنعتي شريف، عازم تحصيل در يکي از کشورهاي غربي بودم که ناگهان زندگيم چرخش تمام پيدا کرد و انديشه و شوق تحصيل در علوم و معارف اسلامي و دنبال کردن مسير تحقيقات فقهاء و مجتهدان و فيلسوفان اسلامي، حرکتي ديگر را باعث شد. علل اين شوق و انديشه جديد خود داستان عجيبي دارد که اين‌جا مجال بيان آن نيست.

تحصيلات علوم اسلامي:

به هر حال با تغيير مسير علمي و في الواقع تغيير مسير زندگي‌ام، از سال 56 وارد عالم طلبگي شدم و با ولع و اشتياق فراوان علوم رسمي حوزه را فرامي‌گرفتم، و در کنار آن‌ها با مباحث فيلسوفان غربي هم آشنا مي‌شدم.

اکثر درس‌هاي دوره مقدمات و سطح حوزه را با اساتيدي مبرز و عمدتاً به طور خصوصي طي کردم . بحث‌هاي خارج اصول و فقه را از محضر مرحوم والد آيت الله العظمي ميرزا هاشم آملي«قدس سره» و آيت الله العظمي حاج شيخ حسين وحيدي خراساني دامت برکاته که افتخار دامادي ايشان را هم دارم، استفاده برده‌ام. فلسفه اسلامي را نيز مدّتي در نزد آيت الله جوادي آملي و آيت الله حسن‌زاده آملي استفاده کردم.

از حوالي سال 1368،پس از تدريس بسياري از کتب سطح ، به تدريس خارج اصول و پس از مدّتي به تدريس خارج فقه پرداخته‌ام و بحمدالله تاکنون مشغول به اين دو بحث هستم.

در جريان انقلاب در کنار مرحوم والد، در پاره‌اي اقدامات شرکت جسته‌ام و پس از چندي حس کردم تهاجم فرهنگي غرب کمي از تهاجم نظامي آن ندارد و لذا در حد وسع خويش و با بضاعتي مزجاه همّ خويش را در مقابله با اين تهاجم فرهنگي قرار دادم. تهاجمي که ايمان مردم را هدف گرفته و قطعاً در راستاي اهداف شوم استعماري است. چون نيک مي‌دانند اين کشور اسلامي با ايمان مردم زنده مانده است نه تجهيزات مادي و اقدامات نظامي.

مدت‌هاست که رهبر معظم انقلاب حضرت آيت الله خامنه‌اي دام ظله با بيانات مختلف به اين خطر عظيم اشاره کرده‌اند و اخيراً هم با بياني صريح و رسا به افشاء آن پرداخته‌اند.

علاوه بر تدريس خارج فقه و اصول در حوزه علمية قم و نگاشتن کتاب‌ها و مقالاتي در باب مباحث جديد کلامي چند سال است که به عضويت هيئت علمي دانشگاه قم در آمده ام و به طور منظم در دانشگاه تربيت مدرس قم در سطح کارشناسي ارشد و دکترا، کلام جديد و فلسفه تطبيقي تدريس مي‌کنم. و در دانشگاه رضوي مشهد، هم پاره اي از پژوهشهاي فقهي و فلسفي را سرپرستي مي‌کنم. آثار قلمي اين‌جانب برخي به طبع رسيده است که عمده‌ترين آن‌ها عبارت است از:

1. فلسفة اخلاق در قرن حاضر، نوشته وارنک اين کتاب ترجمه‌اي است از Contemporay moral philosophy که با تعليقات مبسوط اين‌جانب به طبع رسيده است. انتشارات علمي فرهنگي، تهران، 1362.

2. انسان از آغاز تا انجام، نوشتة علامه سيّد محمّد حسين طباطبايي، اين کتاب ترجمه‌اي است از (کتاب الانسان) که با تعليقات مبسوط اين‌جانب همراه است. انتشارات الزهراء، تهران چاپ دوم، 1371.

3. سرماية ايمان، ملا عبدالرزاق لاهيجي تصحيح اين کتاب توسط اين‌جانب صورت گرفته است. انتشارات الزهراء، تهران، چاپ سوم 1372.

4. معرفت ديني، نقد نظريّة قبض و بسط تئوريک شريعت، مرکز ترجمة و نشر کتاب تهران، 1370
5. قبض و بسط در قبض و بسطي ديگر، مرکز ترجمه و نشر کتاب، تهران 1372
6. واجب مشروط، انتشارات کنگرة شيخ انصاري «قدس سره» 1374
7. فلسفة تحليلي، دلالت و ضرورت، انتشارات مرصاد، قم،
کتاب‌هاي زير در حال تدوينند:
8. مکتوباتي در حسن و قبح عقلي و قاعدة ملازمه، انتشارات مرصاد
دين و اخلاق، (ترجمه از انگليسي) انتشارات مرصاد
9. فلسفة تحليلي، تئوري‌هاي معناداري
10. فلسفة تحليلي، فعل گفتاري
11. زبان دين
12. براهين اثبات واجب، برهان وجودي
13.قلمرو دين
14. مباني کلامي فلسفي حکومت ديني
15. فلسفة اخلاق

علاوه بر کتاب‌هاي فوق مجموعة متعددي از مقالات کلامي، فلسفي در مجلات مختلف همچون نقد و نظر و کيهان فرهنگي و ماهنامة صبح و ... به طبع رسانده‌ام.
در فقه و اصول، تقريباً تمامي درس‌هايي راکه شرکت جسته‌ام تقرير کرده‌ام و به علاوه دو مجلّد در علم اصول از ابتدا تا مبحث مشتق به عربي نگاشته‌ام و رساله‌اي مبسوط در صلوه مسافر به شکل شرحي بر عروه الوثقي تصنيف نمودم که تتمه‌اي از آن باقي مانده است .

در سال 1377بعنوان نماينده دوره سوم مجلس خبرگان از استان مازندران به مجلس خبرگان راه يافتم، و در سال 1380 با حکم مقام معظم رهبري بعنوان عضوي از فقهاي شوراي نگهبان منصوب گشتم و حکايت همچنان باقي است ...

مقاله مبانى مشروعيّت حکومت‏ها
بخش اول مقاله مبانى مشروعيّت حکومت‏هاي آيت الله صادق لاريجاني به شرح ذيل است:
بسم الله الرحمن الرحيم
مبانى مشروعيّت حکومت‏ها
بخش اوّل: زمينه‏هاى بحث
1. طرح سؤال: مشروعيّت و الزام سياسى
مشروعيّت (Legitimacy) حکومت‏ها، از مهمّ‏ترين مباحث فَلسفه سياسى است1. سؤال اصلى اين است که “چه حکومتى مشروع است؟”. بعد از اندک تأمّلى روشن مى‏شود که اين سؤال نياز به تنقيح دارد؛ خصوصاً لفظ “مشروعيّت” بايد شفّاف‏تر شود و مقصود از آن روشن گردد.

برخى ممکن است گمان کنند مقصود از “مشروعّيت” همان شرعى‏بودن است. گويى سؤال اصلى بحث اين است که “چه حکومتى شرعى است؟” يا اين که “کدام حکومت مورد تأييد شرع است؟” ولى بى‏ترديد سؤال اصل بحث اين نيست؛ گرچه ممکن است در يک جامعه دينى، مسأله شرعى‏بودن حکومت مطرح شود و حتّى با مسأله مشروعيّت هم مرتبط گردد.

گمان ديگرى که رايج است اين که “مشروعيّت” همان “قانونى” بودن است. به نظر اينان مسأله اصلى اين است که “چه حکومتى طبق قانون است؟” يا اين که قانون چه حکومتى را تجويز مى‏کند؟ اين گمان هم بر خطا است، چون در سؤال از مشروعيّت، کلّ نظام قانونى هم مشمول سؤال است. قانون هم بايد مشروعيّت خويش را از جايى بگيرد. چه کسى گفته است آن قوانين مشروع‏اند؟ مشروعيّت کلّ نظام قانونى از کجا است؟ بنابراين رجوع به قانون، هيچ چيزى را حلّ نمى‏کند بلکه نوعى مصادره به مطلوب است.

مسأله مشروعيّت، در واقع مسأله حق است: چه حکومتى داراى حقّ حکم‏راندن است؟ اين حقّ به وضوح با مسأله ديگرى پيوند مى‏خورد: “چرا بايد شهروندان از حکومتى پيروى کنند”، “لزوم اطاعت از فرامين يک حکومت” و “حقّ اصدار فرمان از ناحيه حکومت” دو امر کاملاً به هم پيوسته‏اند و مسأله مشروعيّت، مسأله تحقّق اين دو امر است2.

البتّه ممکن است کسى بگويد مشروعيّت را به گونه‏اى ديگر تعريف مى‏کنيم و تعريف فوق بلا دليل است. در پاسخ مى‏گوييم اين مسأله و نظاير آن، لغو نيستند که در آن‏ها بحث بر سر معناى لفظ “مشروعيّت” باشد. سؤال اساسى‏اى که در فلسفه سياسى مطرح است و هر انسان صاحب فکرى با آن مواجه مى‏شود اين است که “چرا بايد از فرامين حکومت اطاعت کنيم؟” و “چرا حکومت حقّ حکم‏راندن دارد؟” اين‏ها سؤال‏هاى اساسى اين موضوع است، خواه اسم آن‏ها را مشروعيّت بگذاريم يا نه.به لحاظ تاريخى، بسيارى از کسانى که مسأله مشروعيّت را در فلسفه سياسى مطرح کرده‏اند، آن را به همان دو سؤال فوق ارجاع داده‏اند و به اين ترتيب ملاحظات تاريخى، معناى لفظ مشروعيّت را تا حدّى روشن مى‏کند. ولى سخن اين است که حتّى اگر اين نکات تاريخى هم نبود، باز نزاع بر سر تعيين معناى لفظ “مشروعيّت” چندان اهمّيّتى نداشت و مسأله اساسى پاسخ به دو سؤال فوق در باب الزامات سياسى و حقّ حکم‏راندن بود.

در اين جا تذکّر نکته‏اى ديگر هم بايسته است. گاه کسانى که مى‏خواهند از نظريّه قرارداد اجتماعى در باب مشروعيّت دفاع کنند، مشروعيّت را از حيث مفهوم مساوى با تحقّق قرارداد اجتماعى، مى‏دانند هم چنان که کسانى که از نظريّه رأى اکثريّت در باب مشروعيّت دفاع مى‏کنند، گاه آن را به لحاظ مفهومى، مساوى با رأى اکثريّت مى‏پندارند و مقصودشان اين است که وقتى گفته مى‏شود “حکومتى مشروع است” يعنى بر اساس رأى اکثريّت بر سر کار آمده است، يا طبق قراردادى اجتماعى تحقّق يافته است.

اين چنين تحليلى از مشروعيّت، نوعى مغالطه است؛ مغالطه حمل اوّلى و حمل شايع. حکومت‏ها حتّى اگر مشروعيّتشان به قرارداد اجتماعى باشد، اين يک واقعيّت است که چنين است نه اين که مفهوم مشروعيّت و حقيقت آن جز “تحقّق به قرارداد اجتماعى” چيزى نباشد. و همين طور حتّى اگر بپذيريم فقط حکومتى مشروع است که با رأى اکثريّت بر سر کار آمده باشد، باز اين يک واقعيّت خارجى است که چنين است نه از باب معادله مفهومى بين “مشروعيّت” و “رأى اکثريّت”.

همين خطا را برخى در باب قضاوت‏هاى اخلاقى مرتکب شده‏اند. لذا گاه فيلسوفى، “خوبى” را از حيث مفهوم معادل “لذّت” گرفته است، سخنى که سخت خطا است. حتّى اگر تنها خوب عالم لذّت باشد، هيچ گاه ثابت نمى‏کند که مفهوم خوبى و لذّت با هم معادل‏اند. جورج مور (Moore .E .G) فيلسوف انگليسى در پاسخ به اين گونه نظريّات به پرسش‏هاى گشوده (Open questions) پناه مى‏برد. به کار گرفتن اين تکنيک خود نيازمند توضيحى است که فعلاً محلّ بحث آن نيست3.
اگر اين سخن درست باشد که “مشروعيّت” به لحاظ مفهومى معادل “تحقّق به رأى اکثريّت” است، در اين صورت به هيچ وجه قابل بحث نبود که آيا حکومت مشروعيّتش را به رأى اکثريّت بدست مى‏آورد يا نه اين يک معادله مفهومى، حمل اوّلى يا قضيه‏اى توتولوژيک بود که “حکومت اکثريّت مشروع است” يا “حکومت بر طبق قرارداد اجتماعى مشروع است” در حالى که هر آشنايى با الفباى فلسفه سياسى مى‏داند که از زمان سقراط به اين طرف، همواره بر سر اين قضيه بحث بوده است و کسان بسيارى آن را نمى‏پذيرفته‏اند.

2. الزام سياسى و الزام اخلاقى
چنان که گفتيم سؤال از “مشروعيّت” در واقع سؤالى اخلاقى است و به دو سؤال به هم مرتبط منحلّ مى‏شود:
1) چه کسى حقّ حاکميّت و حقّ صدور حکم دارد؟
2) چرا بايد از اوامر حکومت اطاعت کرد؟
آيا اين الزامات و حقوق اخلاقى‏اند؟ آيا بازگشت الزام سياسى به الزام اخلاقى است يا اين که نوع الزام سياسى با الزام اخلاقى فرق مى‏کند؟
کسانى معتقدند اين دو گونه الزام مختلف‏اند امّا به واقع وجهى براى اين اعتقاد نيافته‏ايم جز اين که گاه گفته مى‏شود: مقصود از “الزام سياسى” لزوم رعايت احکام و فرامين حکومت است که مى‏تواند اخلاقى نباشد بلکه بر اساس رعايت مصالح و مفاسد، شکل گرفته باشد. در مقابل اين ديدگاه، دو نکته قابل توجّه است:
اوّلاً: الزاماتى که بر اساس مراعات مصالح و مفاسد، براى انسان مطرح مى‏گردند، مى‏تواند اخلاقى باشد. اگر کسى براى حفظ نفس خويش از قتل ظالمانه حاکم، فرمانش را اطاعت کند (مثلاً در صورتى که اضرار به ديگرى مطرح نباشد)، اين چنين اطاعتى گرچه بر اساس رعايت مصالح و مفاسد است، ولى مى‏تواند اخلاقى باشد. انسان اخلاقاً ملزم است که جان خويش را بيهوده به هدر ندهد چنان که بايد نفس ديگرى را از هلاکت نجات دهد.

ثانياً نکته مهمّ‏تر اين است که مقصود از “الزامات اخلاقى” در بحث مشروعيّت، الزامات اصيل اخلاقى است، نه الزاماتى که بر اساس مصالح و مفاسد شکل مى‏گيرند. البتّه پيش‏فرض اين سخن اين است که الزاماتى از غير ناحيه رعايت مصالح و احتياط زندگى وجود داشته باشد. اين بحثى است که در فلسفه اخلاق بايد حل شود و حق هم، وجود چنين الزاماتى است.

نکته قابل توجّه اين است که “صرف الزام اخلاقى انسان به اطاعت از حاکم” مستلزم “حق داشتن او به اصدار حکم” نيست، گرچه عکس آن صحيح است. چنان که در مثال قبل اشاره کرديم، ممکن است حاکم ظالمى شهروندان را تهديد به قتل کند تا فرامينش را اطاعت کنند. در چنين وضعى ممکن است هر يک از شهروندان احساس کند “بايد از فرامين حاکم اطاعت کند” اين “بايد” عقلى و اخلاقى است، چون براى حفظ نفس محترم است ولى هيچ گاه ملازم با “حقّ” حاکم براى فرمان راندن نيست.
در ابتداى بحث گفتيم بازگشت “مشروعيّت حکومت” به “حقّ آمريّت و حاکميّت” حاکم است که البتّه اين حقّ مستلزم الزامى اخلاقى از ناحيه شهروندان به اطاعت از حاکم خواهد بود، چون “حقّ آمريّت حاکم” بدون الزام شهروندان به اطاعت، معنايى ندارد. بنابراين رابطه حقّ آمريّت و الزام اخلاقى به اطاعت، رابطه‏اى نيست که از دو طرف يکسان باشد و به اصطلاح asymetric است.

بنابراين اگر “بايدهايى” را که انسان از ناحيه قدرت حاکم و براى احتياط و رعايت مصالح اطاعت مى‏کند، کنار بگذاريم، فرض معقول ديگرى جز “بايدهاى اصيل اخلاقى” وجود نخواهد داشت و به اين ترتيب نمى‏توان تصوّر کرد کسانى که معتقدند “الزام سياسى” غير “الزام اخلاقى” است، مقصودشان چيست. البتّه در نهايت بحث اشاره خواهيم کرد که الزام شرعى و دينى هم در چارچوب الزامات اخلاقى قابل درج است.
3. وبر و مبناى مشروعيّت

ماکس وبر (Max weber) جامعه‏شناس بلند آوازه آلمانى قرن حاضر، بيان خاصّى در مورد مشروعيّت حکومت‏ها دارد. وى مى‏گويد: حکومت‏هايى که مى‏خواهند از طرف شهروندان اطاعت شوند نمى‏توانند قدرتى عريان و يا جابرانه داشته باشند، بلکه مى‏کوشند قدرت خويش را توجيه و آن را مشروع قلمداد کنند. قدرت از سه طريق مشروعيّت خويش را به تحقيق مى‏رساند:

سنّتى (traditional) و عقلانى - حقوقى (rational-legal) و کاريزمايى (charismatic).
مشروعيّت از طريق سنّت‏ها، با اتّکاى حاکم و اتباع بر سنّت‏ها محقّق مى‏شود؛ سنّت‏هايى که هم چون يک امر عينى در خارج محقّق‏اند. معمولاً در اين طريق سنّتى، شخص حاکم نوعى تقدّس مى‏يابد و در اداره حکومت وى، روابط خانوادگى و قرابت کارسازترند تا استعدادها و برجستگى‏هاى اشخاص.

در طريق عقلايى - حقوقى، عقلانيّت همان وجود علم، تکنيک و قانون است. در چنين عقلانيّتى، مشروعيّت دائر مدار مؤثّريّت است: حکومت و سيطره عقلانى - حقوقى در هنگام وصول به غايت، کاملاً مشروع و نيک مى‏گردد.

و در طريق کاريزمايى، سلطه بر محور خصوصيّات فردى به ويژه روحانى حاکم دور مى‏زند. مشروعيّت حکومت در اين فرض بر اساس استناد به خداوند مطرح مى‏شود:
خداوند است که خود نهايى‏ترين مشروع‏ها است. از نظر “وبر” اين چنين سلطه‏اى نمى‏تواند دائمى باشد يا چندان به طول انجامد، چون نيازهاى روزمرّه زندگى براى نظم پيوستگى و قابل پيش‏بينى بودن، نمى‏تواند با ظهور ثابت و دائمى وحى الهى سازگار افتد4.

مسأله‏اى که در بحث حاضر توجّه به آن مهمّ است، اين که نگاه وبر به مسأله مشروعيّت، نگاهى جامعه‏شناسانه بوده است لذا وى مشروعيّت را چيزى قريب به “مقبوليّت” معنا مى‏کند.

براى وبر اين مطلب مهمّ است که سلطه‏هاى مختلف چگونه و از چه مجرا اين مقبوليّت را احراز مى‏کنند. راه‏هاى سه گانه فوق طرق مختلف تحصيل اين مقبوليّت را روشن مى‏کند.

ولى پر واضح است مسأله مشروعيّت به معنايى که در بندهاى قبل گذشته است، غير از “مقبوليّتى” است که وبر طرح مى‏کند. به نظر مى‏رسد بحث وبر، توصيفى (descriptive) است، در حالى که مشروعيّت به معنايى که عمدتاً در فلسفه سياسى طرح مى‏شود، معيارى (normative) است.

مشروعيّت به معناى “الزام به اطاعت از فرامين حاکم” و “حقّ حکومت براى حاکم”، ربطى به مقبوليّت حکومت در نزد مردم ندارد. چه بسا حکومتى در نزد مردم مقبول نباشد ولى در واقع داراى مشروعيّت باشد.

بنابراين در اين بحث نبايد به دام اشتراک لفظى افتاد. مشروعيّتى که مورد بحث ما است، مشروعيّت مطرح شده در فلسفه سياسى است نه آن که در جامعه‏شناسى محل بحث است. البتّه برخى در مقام طرح نظر وبر، آن را طورى مطرح مى‏کنند که بسيار به بحث فلسفه سياسى نزديک مى‏شود5. ولى به واقع طرح سه گونه سلطه از ناحيه وبر، نشان دهنده نگاه توصيفى او به مسأله مشروعيّت است که ذاتاً با نگاه معيارى فلسفه سياسى فرق مى‏کند.

4. تئورى‏هاى الزام سياسى

چنان که گذشت در بحث مشروعيّت و الزام سياسى، سؤال اساسى اين است “چرا بايد از فرامين حکومت اطاعت کرد؟” مقصود از “بايد” در اين جا بايدهاى اصيل اخلاقى است که با حقّ حاکميّت حکمران، همراه‏اند. در پاسخ به اين سؤال دست کم پنج نظريّه مطرح شده است که هر يک ممکن است داراى تقريرها و بيان‏هاى مختلفى باشند.
1 - نظريّه قرارداد اجتماعى (social contract theory)؛
2 - نظريّه رضايت عمومى (consent theory)؛
3 - نظريّه خواست عمومى (خواست اکثريّت) (general will theory)؛
4 - نظريّه عدالت (sustice theory)؛
5 - نظريّه سعادت عمومى (general happiness theory)؛
از پنج نظريّه فوق، سه نظريّه اوّل مسأله مشروعيّت و الزام سياسى را به نحوى به خواست يا اراده آحاد شهروندان، وابسته مى‏سازند. در حالى که دو نظريّه اخير، مشروعيّت را مسأله‏اى مى‏دانند که با ارزش‏هاى اخلاقى و غايات معنوى (و يا حتّى دنيوى) شهروندان پيوند خورده است، لذا خواست و رأى شهروندان در مشروعيّت و يا الزام سياسى دخالتى ندارد.

تئورى‏هاى نوع اوّل را تئورى‏هاى اختيارگرا (volunterist) و تئورى‏هاى نوع دوم را تئورى‏هاى غيراختيارگرا (non-Volunterist) مى‏نامند6.

در ادامه در بخش دوم، تئورى‏هاى اختيارگرا را مورد برّرسى اجمالى قرار مى‏دهيم و سپس در بخش سوم، از تئورى‏هاى غيراختيارگرا سراغ مى‏گيريم. براى رعايت اختصار تئورى چهارم و پنجم را به عنوان “تئورى‏هاى اخلاقى” مطرح مى‏کنيم، گرچه اين دو نظريّه داراى برخى تفاوت‏هاى اساسى هم هستند.

بخش دوم: تئورى‏هاى اختيارگرا
5. تئورى قرارداد اجتماعى
نظريّه قرارداد اجتماعى (social contract)، از نظريّات بسيار قديمى در باب توجيه مشروعيّت و الزامات سياسى است. برخى از اشکال آن در رساله “کريتو” افلاطون مطرح شده است. امّا بعداً اين نظريّه تکامل بيشترى يافت و بسيارى از فيلسوفان ليبرال - دمکرات به پيراستن آن همّت گماشتند. ورود در جزئيّات اين بحث در اين جا ميسّر نيست.

اجمالاً، قرارداد (contract) داراى ماهيّتى است که توجّه به آن در اين بحث لازم است. قرارداد نياز به طرفين دارد، طرفينى که آن قرارداد را منعقد سازند. قرارداد نياز به اراده‏هاى مستقلّ دارد که بدون اجبار و اکراه آن را پديد آورند. قرارداد خود به عنوان يک نهاد (institution) بايد وجود داشته باشد. به علاوه بايد توجّه کرد که چرا قرارداد، الزام اخلاقى مى‏آورد؟ به نظر مى‏رسد که نکته آن، مسأله “وفاى به عهد” باشد. گويى همه ما الزامى کلّى داريم که به عهدها و پيمان‏هاى خود وفا کنيم، و قرارداد اجتماعى يکى از مصداق‏هاى آن است. توجّه به همين نکته مسائل بسيارى را بر مى‏انگيزد.

اوّلين سؤال اين است که در نظريّه قرارداد اجتماعى طرفين قرارداد، چه کسانى هستند. حدّاقل سه نظريّه در اين جا مطرح شده است7.
الف) قرارداد ميان شهروندان و دولت (حاکم)؛
ب) قرارداد ميان خود شهروندان؛
ج) قرارداد مضاعف (قرارداد تشکيل جامعه و قرارداد تشکيل حکومت).
در نظريّه اوّل قراردادى ميان شهروندان و حاکم منعقد مى‏شود. شهروندان در ازاى برخوردارى از مواهب زندگى در تحت يک حکومت و داشتن امنيّت، ملتزم مى‏شوند که فرامين حاکم را اطاعت کنند. ممکن است هم چون سقراط گفته شود که صرف وجود انسان در تحت يک حاکميّت، به معناى پذيرش اين قرارداد است و گرنه انسان بايد سرزمين و جامعه و حکومتش را رها کند و به جاى ديگرى رود و طبق ميل خويش قراردادى منعقد سازد.
واقعيّت اين است که اين طرح چندان ساده و قابل قبول نيست. در مقام نقد تئورى‏هاى قرارداد اجتماعى، بدان خواهيم پرداخت.
در نظريّه دوم، طرفين قرارداد خود شهروندان هستند. گويى همه با هم عقدى را منعقد ساخته‏اند که بر طبق آن کسى را به حکمرانى برسانند تا وظايف خود را طبق قرارداد عملى سازد و زندگى اجتماعى آنان را نظم و انتظام بخشد.
در نظريّه سوم به اين نکته توجّه شده است که نفس اجتماع انسان‏ها خود متضمّن نوعى قرارداد است. بنابراين انسان‏ها بر طبق يک قرارداد به دور هم گرد مى‏آيند تا حياتى اجتماعى داشته باشند و بر طبق قراردادى ديگر نظامى خاصّ و حاکمى خاصّ بر مى‏گزينند تا نحوه حيات سياسى و مشارکت افراد را تنظيم کند. نظريّه سوم منسوب به “ساموئل پافندرف” (Samuel Pufendrof) از نويسندگان بعد از هابز است8.
اين که چرا انسان‏ها به دور هم گرد مى‏آيند و چرا قراردادى اجتماعى براى تنظيم حيات سياسى‏شان منعقد مى‏سازند، پرسش‏هاى مهمّى است که هنوز هم مطرح است و پاسخ‏هاى مختلفى بر اساس مشرب‏هاى مختلف، بدان داده شده است. اين که انسان مدنى بالطبع است از قديمى‏ترين پاسخ‏هاى اين پرسش است. امّا معناى آن به درستى چيست؟ برخى آن را طورى معنا مى‏کنند که با تئورى غيرطبعى هابز هم سازگار است.

هابز (Hobbes) که از فيلسوفان سياسى به نام بعد از رنسانس است، معتقد بود که انسان نرمال به مقتضاى طبيعتش همواره به دنبال منافع خويش است و چون مى‏داند اين امر بدون سود همگانى و داشتن نظم و امنيّت، ميسّر نمى‏شود، قراردادهايى بر مبناى همگرايى و توافق بين انسان‏ها را مى‏پذيرند، و به شخص يا مجموعه‏اى از اشخاص که از ميان خود بر مى‏گزينند اين قدرت را واگذار مى‏کنند تا قوانين و قراردادهاى منعقدشده را اجرا کنند و به اين ترتيب حيات سياسى و روابط و رفتارهاى شهروندان را تنظيم کنند و سامان دهند9.

به هر حال، منشأ تحقّق جامعه انسانى يا جامعه سياسى هر چه باشد، نظريّه قرارداد اجتماعى معتقد است ريشه الزام سياسى و مشروعيّت حکومت، در قرارداد نهفته است؛ قراردادى که مى‏تواند لااقلّ يکى از سه صورت فوق را بپذيرد.
6. نقد نظريّه قرارداد اجتماعى
اوّلين اشکالى که به نظر مى‏رسد بر همه صور قرارداد اجتماعى وارد است اين که به لحاظ تاريخى و به لحاظ واقعيّت‏هاى عينى، چنين نظريّه‏اى خلاف واقع است. شهروندان هيچ گاه در چنين عقدى شرکت نکرده‏اند. قرارداد و يا عقد امرى اختيارى و آگاهانه است. قرارداد غيرآگاهانه و بدون اختيار به واقع قرارداد نيست. سؤال اين است که مردم در کجا و کى به چنين قرارداد (يا قراردادهايى) تن در داده‏اند؟
بسيار روشن است که قرارداد به معناى حقيقى کلمه، در چنين مواردى وجود ندارد؛ لذا برخى شايد تصوّر کنند که مقصود از قرارداد معنايى مسامحى و مجازى است، نه معناى حقيقى آن که نيازمند مقدّمات و شرايط متعدّدى است.
ولى اين تصوّر چيزى از دشوارى مسأله نمى‏کاهد. درست است که در اين صورت اشکال فوق تا حدّى رنگ مى‏بازد، ولى در مقابل اصل تئورى قرارداد اجتماعى هم جذابيّت‏هاى خويش را از دست مى‏دهد. آن چه به تئورى قرارداد اجتماعى جذابيّت مى‏بخشد، اين است که امر حکومت را به نوعى تعهّد بر مى‏گرداند و از آن جا که وفاى به عهد امرى اخلاقى است و الزام بدان الزامى مستحکم است، پايه‏هاى مشروعيّت حکومت را بر اساسى استوار مى‏نهد.
حال اگر مقصود از قرارداد معناى واقعى آن نباشد، اصل تحقّق الزام به وفاى به آن قرارداد مجازى و مسامحى، اوّل کلام خواهد بود و بنابراين تئورى قرارداد اجتماعى رنگ و بوى خويش را از دست خواهد داد.
اشکال دوم: اگر گروهى به هر دليلى حاضر به انعقاد قرارداد نشدند، طبيعتاً بر اساس نظريّه قرارداد اجتماعى، هيچ دليلى بر لزوم اطاعت از فرامين حکومت، نخواهند داشت. بنابراين ممکن است افراد بسيارى در تحت يک حکومت زندگى کنند که دولت هيچ حقّ آمريّتى بر آن‏ها ندارد و به تعبير ديگر دولت براى آن‏ها مشروعيّتى ندارد. بنابراين نتوانسته‏ايم مشروعيّت حکومت را از طريق قرارداد اجتماعى تأمين کنيم.
فرض بالا فقط يک خيال نيست، در حکومت‏ها، عدّه‏اى از افراد عملاً موافق حکومت نيستند و به هيچ طريقى راضى نمى‏شوند که در قراردادى براى پذيرفتن حکومت شرکت کنند.سقراط در پاسخ به اشکال فوق، گفته است: نفس ماندن در تحت يک حکومت، پذيرفتن ضمنى قراردادى است که آن حکومت را بر سر کار آورده است. اگر کسى اين قرارداد را نمى‏پذيرد، بايد به مکان ديگرى هجرت کند.
واقعيّت اين است که اين پاسخ ممکن است در عصر سقراط، قانع‏کننده بوده باشد، امّا در زمان ما پذيرفته نيست. حکومت‏ها به صورت آزادانه اشخاص را نمى‏پذيرند، و افراد انسانى آزاد نيستند که در سرزمينى که دلخواه آنان است، بدون التزام به شرايط زندگى مى‏کنند. هر جاى کره خاکى را که در نظر بگيريد، طبيعتاً تحت سلطه حکومتى است و ورود به آن نيازمند پذيرش يک سلسله قواعد و قراردادها است. در چنين شرايطى براى مثال اگر کسى در سرزمين مادرى‏اش در تحت حکومت باقى بماند، معنايش اين نيست که آزادانه تن به قرارداد حکومت داده است، بلکه اين عيناً عقد اکراهى است که هيچ اثر حقوقى و الزام اخلاقى به دنبال نخواهد داشت.
اشکال سوم که مبنايى‏تر است: اگر شهروندان يک جامعه طبق قراردادى اجتماعى، حکومتى را به پا دارند که عملاً قوانين اخلاقى را نقض مى‏کند، آيا چنين حکومتى مشروعيّت دارد؟ طبق نظريّه قرارداد اجتماعى، بايد چنين باشد. در حالى که مسلّماً چنين حکومتى مشروعيّت ندارد. مقصود ما از مشروعيّت دقيقاً “حقّ آمريّت” و “الزام شهروندان به اطاعت” است.
براى سهولت بحث فرض کنيم کسانى که طرف قرارداد اجتماعى هستند، کاملاً آگاهند که حکومت تشکيل شده، قوانين اخلاقى را رعايت نخواهند کرد، و با اين وجود به تشکيل آن اقدام ورزيده‏اند؛ يعنى فرض کنيم شهروندان با اختيار و آگاهى و اطّلاع به عقد قرارداد، تن در داده‏اند. مقتضاى نظريّه قرارداد اجتماعى اين است که چنين حکومتى مشروع است و حقّ آمريّت دارد و شهروندان بايد از فرامينش اطاعت کنند.
ولى مقتضاى قواعد اخلاقى اين نيست و هيچ “بايست” اخلاقى وجود ندارد که ما را ملزم به رعايت فرامين چنين حکومتى کند - فعلاً بحث بر سر فرامين ضدّ اخلاقى او است - ريشه مطلب به نکته ديگرى بر مى‏گردد: الزام به وفاى به عهد، الزامى اخلاقى است و طبيعتاً نمى‏تواند وفاى به عهدى را واجب سازد که خود مستلزم امرى غيراخلاقى است. به تعبير ديگر “الزام به عهد” به عنوان يک الزام اخلاقى از اوّل به عقد ما و عهدهاى متضمّن امور غيراخلاقى، تعلّق نمى‏گيرد.
مثال ساده‏ترى براى مسأله مى‏توان پيدا کرد: فرض کنيم وفاى به عهد يک امر اخلاقى است و بايستى اخلاقى دارد. اگر کسى به ديگرى وعده دهد که دروغ بگويد، آيا چنين وعده‏اى لزوم دارد؟ مسلّم پاسخ منفى است و چنين چيزى به لحاظ اخلاقى قابل قبول نيست. مسأله اين نيست که در احکام عقلى قايل به استثناء شده‏ايم تا گفته شود احکام عقلى تخصيص بردار نيستند، بلکه نکته اين است که الزام به وفاى به عهد يا وعده يا... الزاماتى محدود و مضيق‏اند، يا از ناحيه متعلّقشان و يا از ناحيه نفس الزامات؛ به اين معنا که مى‏گوييم يا از ابتدا نوع خاصّى از “وفاى به عهد” يا “وعده” متعلّق الزام واقع مى‏شود و يا الزام را مشروط مى‏کنيم، هر چند متعلّق آن محدوديّتى نداشته باشد.
اين دو، فرق ظريفى دارند که نيازى نيست در اين جا به تبيين آن بپردازيم.اگر گفته شود: قائلين به تئورى قرارداد اجتماعى، اين مقدار را مى‏پذيرند لذا مفادّ قراردادشان را به قيد فوق (منافى اخلاق نبودن) مقيّد مى‏سازند.
در جواب خواهيم گفت: بنابراين مشروعيّت حکومت‏ها و لزوم اطاعت از فرامين حکومت، به صرف قرارداد اجتماعى تبيين نشده است و علل و عوامل ديگرى در آن مؤثّر است. اشکال فوق هم بيش از اين نمى‏گويد که تئورى قرارداد اجتماعى به تنهايى نمى‏تواند مشروعيّت حکومت‏ها را تبيين کند.
1. برخى اين مبحث را محور فلسفه سياسى سنّتى در کشورهايى مثل انگليس و فرانسه مى‏دانند. ر.ک: Max Weber ,Macrae .D.G [viking press,1974] p.75
2. Problems of political philosophy ,raphael .D.D [Macmillan ]1990
3. اين بحث را به تفصيل در تعليقات بر “فلسفه اخلاق در قرن حاضر” آورده‏ام. ر.ک: صص 110 - 107.
4. 76-77 ,Max Weber ,Macrae pp .
5. 75 ,ibid p.
6. Political Obligation ,John Horton[Humanities press] p.19
7. Problems of political philosophy ,Raphael pp.182-189
8. ibid p.187
9. ibid

100/

انتهای پیام/

کد خبر 1388052532